Thursday, December 30, 2010

خسیس

توی اعلامیه برنامه زده بود از ساعت 9-6 طرف ساعت 8 اومده میگه خوب حالا که یکساعت بیشتر از برنامه نمونده باید ورودی هم بدم؟منمهم گفتم خیلی معذرت میخوام شما میتونستید از ساعت 6 تشریف بیاورید تا از سنت سنت این مبلغ ناچیز ورودی استفاده ببرید.البته فقط قسمت اولش رو بلند گفتم و بقیه اش رو توی دلم.
حالا این مبلغ ورودی چقدر هست؟قیمت یک فنجون قهوه

شب سال نو

دلم میخواد فردا شب برم و آتش بازی شب سال نو رو از نزدیک ببینم ولی هیچکس حاضر نیست باهام بیاد و تا نصف شب تو خیابونها و شلوغی علاف بشه.شیطونه میگه تنهایی پاشم برم

تنها در خانه

ناهار منزل دوستی مهمون بودیم.عصر که شد تصمیم گرفتیم که برای گردش همگی بریم بیرون.طبق معمول جمعهای نسبتا بزرگ مدتی بیرون کنار ماشینها ایستادیم تا همه جمع بشن.وقتی که صاحبخونه در را قفل کرد و اومد که سوار ماشین بشه یکدفعه متوجه شد که دو تا از دخترها نیستند.بچه ها توی اتاق مشغول بازی بودند و اصلا متوجه نشده بودند که همه دارند میرند بیرون.مادرهای حواس جمع هم فکر کرده بودند که سوار یکی از ماشینها هستند .جالب اینجا بود که در هم از روی بچه ها قفل شده بود.خلاصه که داشت قسمت جدید "تنها در خانه" کلید میخورد

Sunday, December 12, 2010

وام

فقط خدا نکنه که امورات مالی وطنی به دلیل غربت نشینی دست یک وکیل خانوادگی از نوع والده مکرمه همسر عزیز بیافته.واضح و مبرهن است که کل فامیل و اقوام خیلی بیشتر از صاحب مال از تعداد صفرهای مندرج در دفترچه بانک مطلع هستند و با یک حساب سرانگشتی مبلغ موجودی حساب رو در هر زمان با هر نوع نرخ بهره از قبیل ساده و مرکب محاسبه میفرمایند.حالا هر کی ندونه فکر میکنه که چه مایه داریم ما!نه عزیز از این خبرها نیست.چندرغازپول رهن خونه که نهایتا باید به مستاجر بازپرداخت بشه.اونهم در حالیکه همسر گرامی بنده هیچ ابراز علاقه ای نمیفرمایند که حتی از والده مکرمه سوال بفرمایند که آیا برادر عزیزشان مبلغ مقروضی را که قرار بود 6 ماه پیش بازگردانند مسترد نموده اند یا خیر.آنوقت ایشان در کمال راندن در جاده خاکی از همسر بنده میپرسند که :وام سراغ نداری؟یعنی ما در یک قاره دیگه در یک نیمکره دیگه وام سراغ داریم؟یا به در میگین دیوار بشنوه؟
بلند پروازی امر بسیارپسندیده ای است ولی تا وقتی که براساس جیب مبارک باشه و نه بر اساس حساب بانکی یک بنده خدایی در اونسر دنیا که دستش از همه جا کوتاهه.اصلا یا ایها الناس ما این دو زار ده شایی رو لازم داریم به کسی هم ارتباط نداره که چه برنامه ای براش داریم و بدهکار هم به کسی نیستیم که توضیح بدهیم.اصلا بنده شاید بخواهم که شکم نداشته ام را لیپوساکشن کنم
خواهشمند است طرحهای عمرانی و توسعه را با در نظر گرفتن بودجه های جاری ارزیابی فرمایید.تصویب بودجه های عمرانی و اعطای وام به بنگاههای زود بازده تا اطلاع ثانوی متوقف میباشد

Friday, December 3, 2010

صرفا نشخوار

این روزها خبرهایی که  از داخل میاد همش بوی دود،آلودگی،اعدام،ترور،آتشسوزی در جنگلهای شمال،قتل در روز روشن در مقابل چشمان پلیس همیشه در صحنه و هشیار و بازم بگم؟میده .امروز با برادرم چت میکردم،حرف جالبی زد،گفت: برکت از این مملکت رفته!این حرف من رو خیلی ناراحت کرد.با اینکه خیلی از اونجا دورم ولی نمیدونم چرا احساس خفگی میکنم
درکش کمی سخته ولی واقعا پلیس نسبت به مردم چه وظیفه ای داره؟اینکه مواظب باشه کسی در کار یک قاتل یا جنایتکار دخالت نکنه تا بتونه سر فرصت به انجام جنایتش برسه؟یا اینکه با اقتدار کامل به خانمها گیر بده که چرا روسریت فلانه یا مانتوت بهمانه؟شایدم باید به موی پسرها گیر بده
چند سال پیش یک مرد مستاصل مجنون اومده بود دم اداره ما در ایران.اول زد شیشه های کیوسک نگهبانی نیروی ا ن ت ظ ا م ی توی خیابون رو شکست.جهت اطلاع فقط یک تیکه میلگرد دستش بود.سرباز وظیفه داخل کیوسک که از ترسش متواری شد به سر خیابون.بعدش هم با فاصله چند تا ماشین با افسرهای رنگ و وارنگ با کلی قپه و کوفت و زهرمار اومدن ولی هیچکس جرات نمیکرد به اون مرد نحیف مهاجم با میلگرد دستش نزدیک بشه.همه فقط جمع شده بودن و کاری نمیکردن.مرد مهاجم تنها درخواستش این بود که با یک نفر مسوول صحبت کنه و دردش رو بگه یعنی کلا آدم خطرناکی به حساب نمیومد.خلاصه اینکه شاید بعد از نیمساعت که پرسنل شجاع هی رفتن و اومدن یکی از اونها که به نظر س ره ن گ میومد (به گفته همکارها) به بهانه صحبت کردن به مهاجم نزدیک شد و با پرت کردن حواسش میلگرد رو از دستش قاپید و آنجا بود که همه شجاع شدند و گرفتنش و انداختنش توی ماشین و رفتن.یعنی رفع و رجوع کردن یک مساله به این پیش پاافتاده ای انقدر براشون سخت بود.خوب چطور میشه انتظار داشت موقع مواجه شدن با قتل و جنایات دیگه بتونن کاری انجام بدن؟


Saturday, November 27, 2010

خوشحالم

خوشحالم چون بعد از حدود دو سال اعصاب خوردی عذاب وجدان و خیلی احساسات منفی دیگه یک جورهایی دارم به آرامش میرسم.وقتی می بینم که شریک زندگیم داره از موفقیتش که براش خیلی زحمت کشیده بود لذت میبره سبک میشم. زمانیکه   دیگه به مرز نا امیدی رسیده بود و هر چاره ای رو امتحان میکرد تا ازاون دور تسلسل باطل بیرون بیاد نمیفهمیدم که منهم دارم ناخواسته باهاش فرو میرم.الان متوجه میشم که چقدر بار بزرگی از روی دوش هر دو تامون برداشته شده.همه چیز بوی امید میده.کاش این حس خوب هیچوقت تموم نشه

Thursday, November 25, 2010

تعطیلی

مملکت یعنی این تعطیلی پشت تعطیلی.حالا هی بگید اله و بله و جیم بله!یک روز عیده.یک روز عزاست.یک روز هوا آلوده است.یک روز گاز قطعه.یک روز هم کلا حالش نیست.اینجا خیلی لطف کردند تولد ملکه رو تعطیل رسمی کردند اونم باید 364 روز صبر کنی تا دوباره بیاد.پس اوناییکه میتونن حالش رو ببرن

Monday, November 22, 2010

کیف پول

چند روز پیش بعد از اینکه اومدم خونه تازه فهمیدم که کیف پولمو با خونه جا گذاشته بودم و همراهم نبوده.یکهو انگار تو  دلم خالی شد.حالا خوبه که اتفاقی هم نیافتاده بود و احتیاجی به پول پیدا نکرده بودم.بلیت قطار توی کیفم بود و خرید هم نداشتم.
یادمه این مساله همیشه برام غیر قابل تصور بود که اگه پول همراهم نباشه چه کار باید بکنم و یکبار هم که سرم اومد هیچوقت فراموشم نمیشه.دقیقا روزی بود که تیم ملی ایران استرالیا رو برده بود.مردم همه توی خیابون مشغول جشن و شادی بودن.محل کارم نزدیک خونه بود و پیاده برگشتم خونه. ساعت ۶ کلاس زبان داشتم.بعد از کلاس قرار بود ۳ تا از دوستهام بیان دنبالم.با یک اکیپ باحال پسر،اونها هم ۴ تا بودن،که تو جاده چالوس آشنا شده بودیم قرار بود شام بریم بیرون.منهم که اصلن فکر نمیکردم که شهر اونجوری  به هم بریزه و طبق معمول همیشه از خونه راه افتادم.دیدم وضیت خیابون خیلی خرابه و تصمیم گرفتم کمی پیاده برم.نشون به همون نشون که هر چی پیاده میرفتم همه جا شلوغ تر میشد.دسترسی هم به دوستهام و بقیه نداشتم که قرار رو بندازم جای دیگه یا کلا کنسل کنم.موبایل که مثل الان دست همه نبود. دیدم به کلاس که نمیرسم پس اقلا کاری کنم که ساعت پایان کلاس اونجا باشم که بچه ها قرار بود بیان.با کلی بدبختی یک ماشین دربست گرفتم.کلی مسافر کنار خیابون ایستاده بود و کسی سوارشون نیمکرد و من شانس آوردم.حالا نشستم  تو ماشین و پیروزمندانه دست تو کیفم کردم و ای دل غافل کیف پولم کو؟بدنم یخ کرد.فکر کردم وقتی رسیدم میرم از همکلاسی هام پول میگیرم و کرایه ماشین رو میدم.وقتی که رسیدم دم انستیتو به راننده گفتم چند لحظه منتظر باشین من الان برمیگردم.رفتم داخل و دیدم هیچکس نیست و کلاس خالیه! داشتم سکته میکردم.چراغ ها همه خاموش و کسی توی کلاس ها نبود.از طبقه دوم صدا میومد.سریع دویدم بالا و دیدم چند تا از دانشجوها تواتاق  تی وی دارن خلاصه بازی رو میبینن.هیچ کدوم رو نمیشناختم.یک دفعه چشمم به سرایداراونجا افتاد و صداش کردم.با خجالت گفتم آقای آرام لطفا ۵۰۰ تومن به من بده!وای که چه حال بدی داشتم.البته بماند که بعدش با کلی خنده جریان رو برای بچه ها تعریف کردم
 در کمال تعجب همه سر وقت برای قراررسیدن و راه افتادیم.توافق شد که بریم خیابون ویلا استیک هوس.یکی از بچه ها که همیشه درایورمون بود عینک میزد و گاهی اوقات هم لنز میذاشت.اونشب یک لنزش مشکل داشت و نذاشته بود و خلاصه یک چشمی رانندگی میکرد.یادش به خیر که چقدر خندیدیم.باید حواسمون بود که بهش یادآوری کنیم که داری میری روی پل کریمخان یک دفعه به راست منحرف نشی!الان اون چهار تا دوست توی چهار گوشه دنیا پراکنده شدیم و از هم دوریم.ولی عجب روزی بود
آخر شب که برمیگشتم خونه هنوز هم یک عده توی خیابون مشغول رقص و شادی بودن  

Wednesday, November 17, 2010

آشپزخانه اوپن ممنوع

تو خبرها اومده بود که ساخت آشپزخونه اپن از این به بعد در استان اردبیل ممنوع میشه.علتش هم یک چیزی تو مایه های حفظ حرمت خانه و ارزشهای فرهنگی و از این مزخرفات عنوان شده بود.فقط میخوام  بدونم ذهن باید چه قدر کثیف باشه که تا برداشتش از هم چین چیز مسخره و پیش پا افتاده ای به زیر شکم ختم بشه
من هم همیشه نظرم این بوده که این مدل آشپزخونه خیلی با طرز زندگی و آشپزی ما هماهنگی نداره ولی به قول گفتنی کور شم اگه دیگه تا اینجا هاش رو خونده باشم.البته باید اضافه کنم که حسن این مدل آشپزخونه اینه که خانم خونه وقتی که مشغول امور مدیریتی این موقعیت فوق استراتژیک هست احساس تنهایی نمیکنه. در حال حاضر در منزل فسقلی ما که آشپزخونه فوق اپن معمولی داره من کلی هم از این مساله کیفورم چون فکر نمیکنم که توی یک چهار دیواری اسیرم و از بقیه اهل خونه بیخبر.
نتیجه اخلاقی از این خبر این که حریم خصوصی و آزادیهای شخصی در مملکت گل و بلبل در حد ...!ا

Saturday, November 6, 2010

دانشمند

مثلا ترم آخر مترجمی زبان انگلیسی رو داره تموم میکنه اونوقت یک آدرس دو خطی رو نتونسته درست بنویسه.اگر پستچی با ما آشنا نبود معلوم نیست بسته سر از کجا درمیاورد

Tuesday, October 26, 2010

یک روز هفته

صبح: ی
ساعت ۸:۳۰-۷  مادر،همسر،کارمند در حال آماده شدن
باقی صبح و بعد از ظهر:
ساعت ۵-۹ کارمند
عصر متمایل به شب :
ساعت ۹-۶  آشپز،نظافتچی،مادر و کمی معلم سر خونه (بچه ها اینجا خیلی مشق ندارن)
شب:
ساعت ۱۰:۳۰-۹  حسابدار جهت انجام امور مالیاتی که باید تا هفته دیگه فرستاده بشه 
آخر شب:ل
ساعت ۱۰:۳۰ به بعد؟آخه حالی به آدم میمونه؟نه والا،نه بلا!
یعنی واقعا خیلی انتظار زیادیه که از این به بعد زمان مال خودم باشه؟دلم میخواد خودم باشم یعنی من بدون هیچ لقب و اسم و در ودنباله

پینوشت: زمانهای از قلم افتاده در مسیر خونه به کار و بالعکس میگذره

Friday, October 15, 2010

چرا

 شبکه قطارهای شهری اینجا هر بعد از ظهر یک روزنامه منتشر میکنه که به صورت مجانی توی ایستگاهها به مردم میدن که هم جنبه تبلیغ داره و هم مسافرها توی قطار سرگرم میشن.از این روزنامه های به اصطلاح زرد.وارد مسایل سیاسی به صورت جدی نمیشه مگر اینکه خبر یک جورهایی جنجالی باشه .منهم هر روز موقع برگشتن از سر کار این روزنامه رو میخونم.جمعه یک عکس توجهم رو جلب کرد.عکس یک دختر جوون زیبا که دهانش رو بخیه زده بود جوری که دهانش اصلا باز نمیشد.خبر زیر عکس هم این بود که چند نفر از متقاضیان پناهندگی ایرانی در یونان دست به اعتصاب غذا زدن و دهانشون رو دوختند.خیلی تکان دهنده بود !داشتم فکر میکردم که مثلا در اون مملکت صلح و صفا و دوستی بر قراره و کلا مملکته گل و بلبل دیگه البته به گفته بعضیها!اگه واقعن اینطوره چرا باید یک جوون اینقدر مستاصل بشه که دهانش رو بدوزه تا بتونه از یک کشور دیگه پناهندگی بگیره که تازه اول بدبختی و آوارگیش باشه
حتی وقتی که جنگ با عراق هنوز ادامه داشت و بمب و موشک روی سر مردم  فرود میومد،کسی حاضر بود برای فرار و زنده موندن همچین کاری بکنه؟من که یادم نمیاد،شما چطور؟

هیولا

امروز یک مدرک برده بودم که رییسم امضا کنه که یک لحظه نگاهم کرد و پرسید:امروزچندمه؟گفتم:۱۵.انگار بهش برق وصل کرده باشن گفت:واقعن؟گفتم :آره.گفت:وای فردا سالگرده ازدواجمه و کلا  یادم رفته بود!بعد هم گفت بهتره زنگ بزنم و رستوران رزرو کنم و گر نه پوست سرم کنده است!آخه ۳۵ مین سالگرد ازدواجمون میشه!چه خوب شد که یادم انداختی.من هم گفتم:خواهش میکنم قابلی نداشت!
دلم براش یک جورایی سوخت آخه این آدم برای خودش مقام و منزلتی داره و با وزیر،وزرا نشست و برخواست میکنه ولی از ترس خانومش عرق سرد به پیشونیش نشست.
آیا ما خانومها انقدر ترسناکیم؟

Wednesday, October 13, 2010

خواب آشفته

دیشب خوابتو دیدم.توی خواب هم از دست من فرار می کردی.بیدار که شدم دلم خیلی گرفته بود.این چند روز اخیر خیلی به یادت بودم.شاید همین باعث شد که خوابتو ببینم.مامان می گفت دوباره داروهات رو نمی خوری.حتما خودت میدونی که فقط همین داروهاست که میتونه بهت کمک کنه.اگر فقط میتونستی تصور کنی چقدردلم میخواست این سفر که اومده بودیم ایران ببینمت.نه فقط من که دردونه و باباش هم دوست داشتند ببیننت.پیغام هم که فرستادیم ولی اجازه حضور ندادی!نمی فهمم با ما چرا مشکل داری؟ما که توی این جریانات نه دخالت کردیم و نه طرف کسی رو گرفتیم.همیشه خوبی و سلامتی خودت و خونوادت رو خواستیم.تازه وقتی اوضاعتون خیلی کیشمیشی بود و مریضیت شدت گرفته بود که ما این سر دنیا بودیم و دستمون از همه جا کوتاه
بگذریم این رسمش نبود که خواهرم جلوی بچه من شرمنده بشه و اشک تو چشمهاش جمع بشه وقتی ازش می پرسید:خاله کی بیام خونتون؟نمی تونست بهش بگه که تو نمیخوای ما ها رو ببینی.بمیرم برای خواهرم که انقدر دلش بزرگه وقلبش پاک.ما که مسافر بودیم و رفتیم ولی انصافا هوای اونهایی که هستند رو داشته باش و بدون که هنوزم دوستت داریم و منتظریم تا خودت برگردی هر وقت که حس کردی که می تونی

Tuesday, October 12, 2010

کارمندانه

یک جلسه خفن که چند روز بود فکرم رو حسابی مشغول کرده بود بالاخره امروز به میمنت و مبارکی برگزار شد و خوب فکر میکنم نتیجه هم بد نبود.البته نتیجه نهایی بعدا معلوم میشه.گاهی اوقات کیف میکنم که می تونم پشت رییسم قایم بشم و اون بیشتر حرفها رو بزنه و برای تایید گفته هاش به من رجوع کنه.امروز ولی خداییش منهم بد نبودم و چند تا تیکه رو خوب اومدم که حتی اونهم کف کرد.پس یک نوشابه به افتخار من باز کن رفیق

Wednesday, October 6, 2010

دوری

بسوزه پدراین جدایی ودوری که نمیگذاره برای بهترین دوستم در این شرایط سخت حتی یک شانه برای گریه کردن باشم.چقدر دلم میخواست که پیشت بودم.با این که میدونم که کاری از دستم بر نمیاد ولی حداقل می تونستم بچه ها رو برای چند ساعتی از خونه ببرم بیرون تا تو با بتونی تا دلت میخواد گریه کنی یا به زمین و زمان و یا شاید اون مردک فحش بدی.با اینکه ازت دورم ولی دلم به تو نزدیکه

Saturday, October 2, 2010

آداب دوست یابی

ایرانیهای مقیم خارج یا فک و فامیل دو رو برشون برای رفت و آمد دارن که خوب از جهاتی وضعشون از ما که اینجا هیچکس رو نداریم بهتره و یا اینکه باید معاشراشون رو از بین دوستان و شاید هم غریبه ها انتخاب کنند.البته بماند که فامیل هم کم دردسر ساز نیست و نمونه اش هم دختر خاله بنده است که رفته یک قاره دیگه زندگی میکنه ولی خوب همون تعداد فامیل هم که تعدادشون به اندازه انگشتان دست هست با کارهاشون باعث میشن که خیلی احساس غربت نکنه و هر چند یکبار حال حسابی بهش میدن(شاید هم میگیرن)ال
خیلی اوقات هموطنای عزیزمون دست پاچه میشن و از ترس اینکه تنها نمونند با هر کسی که دم دست باشه طرح دوستی میریزن.اولش ممکنه همه چی خوب باشه ولی کم کم اختلافها خودشون رو نشون میدن.خوشبختانه یا بدبختانه بابای دردونه آدم معاشرتی نیست و ما با یک تعداد افراد محدود رفت و آمد داریم.البته توی جمعهای یک مقدار بزرگتر که با هم بیرون یا پیک نیک میریم یک عده هستن که من خیلی ازشون خوشم نمیاد ولی خوب چند ساعت همنشینی با اونها هم موردی نداره.اب
چند وقت پیش با یک عده از دوستان بیرون بودیم و یکی از اونها هم علاقه خاصی به دوربین وعکس داره واگر خونش رو هم جارو کنه عکس میگیره و میذاره توی فیسبوک.این خانم دوست من توی فیسبوک نیست ولی عکسهاش برای بازدید عموم آزاده و من اتفاقی از روی کامنت یک دوست مشترک به پیجش رفتم و عکسهاش رو دیدم.خلاصه که این خانم سخت مشغول عکاسی بود.یکی از دوستان ازش پرسید:حالا این عکسها رو بذاری توی فیسبوک و شهره ببینه میخوای چی جوابشو بدی؟من اونجا تازه شصتم خبردار شد که این شهره خانم به تازگی مورد غضب جمع قرار گرفته و بایکوت شده.ظاهرا به این خانم عکاس هم روز قبل زنگ زده بوده و پرسیده بوده که برنامه آخر هفته ات چیه و اونم گفته بوده هیچی و نگفته بوده که ما داریم میریم بیرون.بعدش دیگه شوخی وخنده شروع شد که بیاین یک کاری بکنیم که این عکسها قدیمیه و از این حرفها.ئیا
دلم برای اون بایکوت شده سوخت البته بعد از با خبر شدن از جزییات بیشتر فهمیدم که خودش هم بی تقصیر نبوده .کاش یاد میگرفتیم که دوستهامون رو با دقت بیشتری انتخاب کنیم.کاش یاد میگرفتیم که به حریم خصوصی همدیگه بیشتر احترام بذاریم و توقعاتمون رو از بقیه کمتر کنیم تا دل هیچکس این وسط نشکنه.حد اقل این چیزهای خوب رو از این اجنبیها یاد بگیریم .دباب
اصلا دلم نمیخواد آدمهایی رو که خوب نمیشناسم توی دوستام اد کنم چون اونوقت جرات نمیکنم که هیچ چیزی شیر کنم یا پست کنم .لطفا اصرار نفرمایید حتی شما!اب


د

صرفا نشخوار

داشت با خونوادش که از ایران زنگ زده بودن صحبت میکرد .بعدش اومد لپ من رو بوسید و گفت این از طرف مامانم بود.من گفتم اگر واقعا دلش برای من تنگ شده بود یک کلام میگفت گوشی رو بده با کلافه هم حرف بزنم!ب
تا دفعه دیگه که زنگ زد و من گوشی رو برداشتم نگه:چقدر خوب شد تو گوشی رو برداشتی صدای تو رو هم شنیدم(البته این قسمت رو توی دلم گفتم) خدا وکیلیش حرفی ندارم باهاش بزنم ولی این تظاهر کردنها من رو کشته.ب

Thursday, September 30, 2010

سمج

یعنی انقدر اپلیکیشن میفرستم براتون تا خسته و کلافه بشید و از رو برید و التماسم کنید که تو رو خدا پا شو بیا که میزت رو آماده کردیم برات.فقط انصافا دست از سر کچل این سیستم ما بردار و دیگه اپلیکیشن نفرست

Thursday, September 23, 2010

نسل سوخته

این روزها همش صحبت از سالگرد شروع جنگ بود.امروز رادیو فردا یک برنامه راجع به جنگ داشت که اشکم رو درآورد.هم برای همه اوناییکه تو جنگ کشته شدند و نیستند و هم برای ما ها که موندیم و هستیم.درسته من در تهران زندگی میکردم ولی ما هم کم صدمه نخوردیم.تمام دوران راهنمایی و دبیرستان من توی جنگ بود.کمبود بنزین و گازوییل .یادمه میرفتیم حموم بیرون از خونه چون فقط هفته ای یکبار موتورخونه ساختمون رو روشن میکردن.طلقهای آبی روی چراغهای ماشین ها.پرده های کلفت و ضخیم که مبادا چراغ خونه ما رو اون خلبان خدانشناس عراقی ببینه و بمبش رو روی سر ما خالی کنه.اون اضطرابی که هر شب سراغم میومد وقتی که سرم رو روی بالش میگذاشتم چون ممکن بود که دیگه بیدار نشم.یادمه روز اول کلاس کنکور که مدرسه برامون  گذاشته بود موشک بارون تهران شروع شد و دیگه همه چی مالید.بعد از مدتی که مدرسه کلا تعطیل شد.بعد از هر صدای انفجار فکر اینکه سقف کدوم خونه روی سر صاحبش خراب شد.هیچوقت شبی که یک موشک توی خیابون توانیر خورد یادم نمیره.چقدر مرگ رو نزدیک احساس میکرد
بهترین سالهای زندگی نسل من اینطوری تباه شد

Monday, September 20, 2010

تولد بازی

خوب به سلامتی و میمنت تولد دردونه هم برگزار شد.ناهار با دوستان در فست فود مورد علاقه بعدش پیاده روی تا منزل و چند ساعتی بازی و کیک و غیره.به بچه ها که خیلی خوش گذشت .دردونه پارسال  یک همکلاسی داشت که چند بار رفت خونشون و اونهم اومد خونه ما.بچه خیلی شیطونیه و دردونه رو کلافه میکرد وبعد از مدتی دردونه گفت که دیگه نمیخوام بیاد اینجا و من هم نمیرم خونشون .امسال هم کلاسهاشون جدا شد ولی اون دردونه رو تولدش دعوت کرد.مادر این بچه خیلی دوست داشت که بچه ها با هم رفت و آمد داشته باشن ولی چند دفعه که ما بهانه آوردیم دیگه اونهم انگاری دوزاریش افتاد و دیگه خبری ازش نشد.خوب با این اوصاف دردونه برای تولدش دعوتش نکرده بود.همونروزی که با دوستای دردونه قرار ناهار داشتیم همینکه داشتیم میپیچدیم توی پارکینگ رستوران دیدم بابای دردونه برای یکی دست تکون میده .گفتم کی بود؟گفت بابای مایکل با خود مایکل .منو میگی انگار که در حین ارتکاب جرم دستگیر شده باشم .فکر کن اگر میومد و بچه ها رو میدید چه افتضاحی میشد و من دیگه تو روی مامانش چه طوری نگاه میکردم.خوشبختانه اونها رفتند قسمتی که با ماشین میری و سفارش میدی و اصلا پیاده نشدن و به خیر گذشت

Saturday, September 18, 2010

جاه طلبانه

درد من حصار برکه نیست درد من زیستن با ماهیانی است که خواب دریا را ندیده اند
این جمله آخر یک ایمیل فورارد شده بود و نمیدونم ازکیه.فقط میدونم که کاملا حال و روز من رو توصیف میکنه.شایدم وضعیت من بدتر باشه چون فکر میکنم ماهی همخونه من حتی به یک قطره آب هم راضی باشه ولی من به دنبال باریکه آبی برای رسیدن به اقیانوس
--------------------------------------------------------------------------------------------------------

بعدا نوشتم: فقط میخوام اضافه کنم که اصلا آدم مادی نیستم و منظورم از این پست مسایل مادی نیست.من پیشرفت و حرکت رو به جلو رو دوست دارم از مشکلات هم هراسی ندارم

Thursday, September 16, 2010

Story of my life

Grandchild to his Grandpa:Do you still have s*e*x with Grandma?
Grandpa:Yes I do.We only have oral s*e*x.
Grandchild:What's that?
Grandpa:I tell her f*u*c*k you and she tells me f*u*c*k you too!

Monday, September 13, 2010

مینویسم پس هستم

یادمه نوجوون که بودم دفتر خاطراتمو هفت تا سوراخ قایم می‌کردم که نکنه چشم نامحرم بهش بیفته.خیلی‌ هم اهل وقایع نگاری نبودم ولی‌ همون چند خطی‌ که می‌نوشتم برام مهم بود.بزرگتر که شدم با رمز و کد می‌نوشتم که خوب دیگه مهم نبود اگه اجانب هم نگاهی‌ بهش مینداختن چون بعضی‌ وقتا خودم هم نمی‌فهمیدم چی‌ نوشتم!الان با هر فشار روی کیبورد این نوشتها از ذهن من به دنیای مجازی وارد می‌شه و نمیدونم که از جلوی چشم چند نفر میگذره ولی‌ با این حال حس خوبی‌ دارم چون اگه این چند خط رو هم ننویسم کارم به تیمارستان میکشه.با مادر که نمیتونی‌ درد دل کنی‌ چون ازش دوری و نگران می‌شه،خواهر هم که بمیرم براش خودش به اندازه کافی‌ داره و بهتره به مشکلاتش اضافه نکنی‌،دوست خوب هم که یافت نشود به جز یک عدد که هم راهش دور و هم درگیر جدایی و صد تا داستان دیگه.خلاصه کلام این که مینویسم تا سالم بمانم.

Sunday, September 12, 2010

آخر هفته هم تمام شد

یک آخر هفته ملالت بار دیگه هم تموم شد.شنبه روز قشنگی بود و با دردونه مدت کوتاهی که تنها بودبم خوش گذشت.وقتی فقط دو تایی هستیم کاملا رفتارش فرق میکنه انگار یک آدم دیگه میشه ولی وقتی باباش اون دور وبر باشه لوس بازیهاش شروع میشه .بابا جان برنامه ریزش هم اسمش رو نوشته بود که امروز بره جایی برای امتحان برای یک سری کلاسهای فوتبال ولی از اونجا که ایشون کلا خیلی ارگنایزد هستند فراموش فرمودند و به روی مبارک هم نیاوردند.من هم هیچی نگفتم تا ببینم گندش کی در میاد و مجبور میشه که به دردونه بگه که چی شده .نه اینکه من میدونستم و چیزی نگفتم ها!از اونجا که ایشون راسا اقدام کرده بودن بدون اینکه به من چیزی بگن من از جزییات بی خبر بودم.فقط یک بار گفته بود که 12 روز امتحانه.حالا کجا و کی من نمیدونم.امروز که دو تایی بیرون بودند من یک دفعه یادم افتاد و میل باکسش هم باز بود و با یک سرچ کوچولو دیدم که بله امروز بوده و ساعتش هم گذشته بود.
انقدر لجم میگیره وقتی با آشناهایی که تو ایران هستند و صمیمیتی با هم نداریم حرف میزنم اولین  چیزی که میپرسند اینه که :خوش میگذره؟!!!!!!!یعنی میخوام موهامو دونه دونه بکنم!بابا به پیر به پیغمبر ما نیومدیم اینجا که خوش بگذرونیم.یک زندگی ماشینی و یکنواخت که این حرفها رو نداره.شاید باید از این خارجیها یاد بگیریم که چطوری خوش میگذرونند.اولین چیزی که صبح دوشنبه میپرسند اینه که
How was your weekend?

Saturday, September 11, 2010

شروع

یک دردونه دارم که تولدش نزدیکه.خیلی چیزها برای تولدش میخواد که خوب همش عملی نیست.فکر کنم با یک جشن کوچک در کنار چند تا دوست خوب راضی بشه.همیشه 11 سپتامبر منو به یاد اونروز سیاه در سال 2001 میاندازه و همین که تولد دردونه نزدیکه .2 تا اتفاق در تضاد کامل .یکی پر از نابودی و پلیدی و یکی پر از شور زندگی.یادمه که چقدر نگران بودم که چی میشه.فکر میکردم یک جنگ جهانی شروع میشه و من با یک نوزاد چه طوری باید کنار بیام.اون موقع فکرش رو نمیکردم که از این سر دنیا سر در بیارم.زندگیم انقدر قر وقاطی باشه که ندونم از کجا بگیرمش که وا نره.فکر نمیکردم انقدر احساس تنهایی بکنم و دنبال فقط یک دلخوشی باشم که به خاطرش منتظر فردا باشم.از یکشنبه ها متنفرم.زود میان و خیلی زود هم تموم میشن.