Tuesday, October 26, 2010

یک روز هفته

صبح: ی
ساعت ۸:۳۰-۷  مادر،همسر،کارمند در حال آماده شدن
باقی صبح و بعد از ظهر:
ساعت ۵-۹ کارمند
عصر متمایل به شب :
ساعت ۹-۶  آشپز،نظافتچی،مادر و کمی معلم سر خونه (بچه ها اینجا خیلی مشق ندارن)
شب:
ساعت ۱۰:۳۰-۹  حسابدار جهت انجام امور مالیاتی که باید تا هفته دیگه فرستاده بشه 
آخر شب:ل
ساعت ۱۰:۳۰ به بعد؟آخه حالی به آدم میمونه؟نه والا،نه بلا!
یعنی واقعا خیلی انتظار زیادیه که از این به بعد زمان مال خودم باشه؟دلم میخواد خودم باشم یعنی من بدون هیچ لقب و اسم و در ودنباله

پینوشت: زمانهای از قلم افتاده در مسیر خونه به کار و بالعکس میگذره

Friday, October 15, 2010

چرا

 شبکه قطارهای شهری اینجا هر بعد از ظهر یک روزنامه منتشر میکنه که به صورت مجانی توی ایستگاهها به مردم میدن که هم جنبه تبلیغ داره و هم مسافرها توی قطار سرگرم میشن.از این روزنامه های به اصطلاح زرد.وارد مسایل سیاسی به صورت جدی نمیشه مگر اینکه خبر یک جورهایی جنجالی باشه .منهم هر روز موقع برگشتن از سر کار این روزنامه رو میخونم.جمعه یک عکس توجهم رو جلب کرد.عکس یک دختر جوون زیبا که دهانش رو بخیه زده بود جوری که دهانش اصلا باز نمیشد.خبر زیر عکس هم این بود که چند نفر از متقاضیان پناهندگی ایرانی در یونان دست به اعتصاب غذا زدن و دهانشون رو دوختند.خیلی تکان دهنده بود !داشتم فکر میکردم که مثلا در اون مملکت صلح و صفا و دوستی بر قراره و کلا مملکته گل و بلبل دیگه البته به گفته بعضیها!اگه واقعن اینطوره چرا باید یک جوون اینقدر مستاصل بشه که دهانش رو بدوزه تا بتونه از یک کشور دیگه پناهندگی بگیره که تازه اول بدبختی و آوارگیش باشه
حتی وقتی که جنگ با عراق هنوز ادامه داشت و بمب و موشک روی سر مردم  فرود میومد،کسی حاضر بود برای فرار و زنده موندن همچین کاری بکنه؟من که یادم نمیاد،شما چطور؟

هیولا

امروز یک مدرک برده بودم که رییسم امضا کنه که یک لحظه نگاهم کرد و پرسید:امروزچندمه؟گفتم:۱۵.انگار بهش برق وصل کرده باشن گفت:واقعن؟گفتم :آره.گفت:وای فردا سالگرده ازدواجمه و کلا  یادم رفته بود!بعد هم گفت بهتره زنگ بزنم و رستوران رزرو کنم و گر نه پوست سرم کنده است!آخه ۳۵ مین سالگرد ازدواجمون میشه!چه خوب شد که یادم انداختی.من هم گفتم:خواهش میکنم قابلی نداشت!
دلم براش یک جورایی سوخت آخه این آدم برای خودش مقام و منزلتی داره و با وزیر،وزرا نشست و برخواست میکنه ولی از ترس خانومش عرق سرد به پیشونیش نشست.
آیا ما خانومها انقدر ترسناکیم؟

Wednesday, October 13, 2010

خواب آشفته

دیشب خوابتو دیدم.توی خواب هم از دست من فرار می کردی.بیدار که شدم دلم خیلی گرفته بود.این چند روز اخیر خیلی به یادت بودم.شاید همین باعث شد که خوابتو ببینم.مامان می گفت دوباره داروهات رو نمی خوری.حتما خودت میدونی که فقط همین داروهاست که میتونه بهت کمک کنه.اگر فقط میتونستی تصور کنی چقدردلم میخواست این سفر که اومده بودیم ایران ببینمت.نه فقط من که دردونه و باباش هم دوست داشتند ببیننت.پیغام هم که فرستادیم ولی اجازه حضور ندادی!نمی فهمم با ما چرا مشکل داری؟ما که توی این جریانات نه دخالت کردیم و نه طرف کسی رو گرفتیم.همیشه خوبی و سلامتی خودت و خونوادت رو خواستیم.تازه وقتی اوضاعتون خیلی کیشمیشی بود و مریضیت شدت گرفته بود که ما این سر دنیا بودیم و دستمون از همه جا کوتاه
بگذریم این رسمش نبود که خواهرم جلوی بچه من شرمنده بشه و اشک تو چشمهاش جمع بشه وقتی ازش می پرسید:خاله کی بیام خونتون؟نمی تونست بهش بگه که تو نمیخوای ما ها رو ببینی.بمیرم برای خواهرم که انقدر دلش بزرگه وقلبش پاک.ما که مسافر بودیم و رفتیم ولی انصافا هوای اونهایی که هستند رو داشته باش و بدون که هنوزم دوستت داریم و منتظریم تا خودت برگردی هر وقت که حس کردی که می تونی

Tuesday, October 12, 2010

کارمندانه

یک جلسه خفن که چند روز بود فکرم رو حسابی مشغول کرده بود بالاخره امروز به میمنت و مبارکی برگزار شد و خوب فکر میکنم نتیجه هم بد نبود.البته نتیجه نهایی بعدا معلوم میشه.گاهی اوقات کیف میکنم که می تونم پشت رییسم قایم بشم و اون بیشتر حرفها رو بزنه و برای تایید گفته هاش به من رجوع کنه.امروز ولی خداییش منهم بد نبودم و چند تا تیکه رو خوب اومدم که حتی اونهم کف کرد.پس یک نوشابه به افتخار من باز کن رفیق

Wednesday, October 6, 2010

دوری

بسوزه پدراین جدایی ودوری که نمیگذاره برای بهترین دوستم در این شرایط سخت حتی یک شانه برای گریه کردن باشم.چقدر دلم میخواست که پیشت بودم.با این که میدونم که کاری از دستم بر نمیاد ولی حداقل می تونستم بچه ها رو برای چند ساعتی از خونه ببرم بیرون تا تو با بتونی تا دلت میخواد گریه کنی یا به زمین و زمان و یا شاید اون مردک فحش بدی.با اینکه ازت دورم ولی دلم به تو نزدیکه

Saturday, October 2, 2010

آداب دوست یابی

ایرانیهای مقیم خارج یا فک و فامیل دو رو برشون برای رفت و آمد دارن که خوب از جهاتی وضعشون از ما که اینجا هیچکس رو نداریم بهتره و یا اینکه باید معاشراشون رو از بین دوستان و شاید هم غریبه ها انتخاب کنند.البته بماند که فامیل هم کم دردسر ساز نیست و نمونه اش هم دختر خاله بنده است که رفته یک قاره دیگه زندگی میکنه ولی خوب همون تعداد فامیل هم که تعدادشون به اندازه انگشتان دست هست با کارهاشون باعث میشن که خیلی احساس غربت نکنه و هر چند یکبار حال حسابی بهش میدن(شاید هم میگیرن)ال
خیلی اوقات هموطنای عزیزمون دست پاچه میشن و از ترس اینکه تنها نمونند با هر کسی که دم دست باشه طرح دوستی میریزن.اولش ممکنه همه چی خوب باشه ولی کم کم اختلافها خودشون رو نشون میدن.خوشبختانه یا بدبختانه بابای دردونه آدم معاشرتی نیست و ما با یک تعداد افراد محدود رفت و آمد داریم.البته توی جمعهای یک مقدار بزرگتر که با هم بیرون یا پیک نیک میریم یک عده هستن که من خیلی ازشون خوشم نمیاد ولی خوب چند ساعت همنشینی با اونها هم موردی نداره.اب
چند وقت پیش با یک عده از دوستان بیرون بودیم و یکی از اونها هم علاقه خاصی به دوربین وعکس داره واگر خونش رو هم جارو کنه عکس میگیره و میذاره توی فیسبوک.این خانم دوست من توی فیسبوک نیست ولی عکسهاش برای بازدید عموم آزاده و من اتفاقی از روی کامنت یک دوست مشترک به پیجش رفتم و عکسهاش رو دیدم.خلاصه که این خانم سخت مشغول عکاسی بود.یکی از دوستان ازش پرسید:حالا این عکسها رو بذاری توی فیسبوک و شهره ببینه میخوای چی جوابشو بدی؟من اونجا تازه شصتم خبردار شد که این شهره خانم به تازگی مورد غضب جمع قرار گرفته و بایکوت شده.ظاهرا به این خانم عکاس هم روز قبل زنگ زده بوده و پرسیده بوده که برنامه آخر هفته ات چیه و اونم گفته بوده هیچی و نگفته بوده که ما داریم میریم بیرون.بعدش دیگه شوخی وخنده شروع شد که بیاین یک کاری بکنیم که این عکسها قدیمیه و از این حرفها.ئیا
دلم برای اون بایکوت شده سوخت البته بعد از با خبر شدن از جزییات بیشتر فهمیدم که خودش هم بی تقصیر نبوده .کاش یاد میگرفتیم که دوستهامون رو با دقت بیشتری انتخاب کنیم.کاش یاد میگرفتیم که به حریم خصوصی همدیگه بیشتر احترام بذاریم و توقعاتمون رو از بقیه کمتر کنیم تا دل هیچکس این وسط نشکنه.حد اقل این چیزهای خوب رو از این اجنبیها یاد بگیریم .دباب
اصلا دلم نمیخواد آدمهایی رو که خوب نمیشناسم توی دوستام اد کنم چون اونوقت جرات نمیکنم که هیچ چیزی شیر کنم یا پست کنم .لطفا اصرار نفرمایید حتی شما!اب


د

صرفا نشخوار

داشت با خونوادش که از ایران زنگ زده بودن صحبت میکرد .بعدش اومد لپ من رو بوسید و گفت این از طرف مامانم بود.من گفتم اگر واقعا دلش برای من تنگ شده بود یک کلام میگفت گوشی رو بده با کلافه هم حرف بزنم!ب
تا دفعه دیگه که زنگ زد و من گوشی رو برداشتم نگه:چقدر خوب شد تو گوشی رو برداشتی صدای تو رو هم شنیدم(البته این قسمت رو توی دلم گفتم) خدا وکیلیش حرفی ندارم باهاش بزنم ولی این تظاهر کردنها من رو کشته.ب