Saturday, November 27, 2010

خوشحالم

خوشحالم چون بعد از حدود دو سال اعصاب خوردی عذاب وجدان و خیلی احساسات منفی دیگه یک جورهایی دارم به آرامش میرسم.وقتی می بینم که شریک زندگیم داره از موفقیتش که براش خیلی زحمت کشیده بود لذت میبره سبک میشم. زمانیکه   دیگه به مرز نا امیدی رسیده بود و هر چاره ای رو امتحان میکرد تا ازاون دور تسلسل باطل بیرون بیاد نمیفهمیدم که منهم دارم ناخواسته باهاش فرو میرم.الان متوجه میشم که چقدر بار بزرگی از روی دوش هر دو تامون برداشته شده.همه چیز بوی امید میده.کاش این حس خوب هیچوقت تموم نشه

Thursday, November 25, 2010

تعطیلی

مملکت یعنی این تعطیلی پشت تعطیلی.حالا هی بگید اله و بله و جیم بله!یک روز عیده.یک روز عزاست.یک روز هوا آلوده است.یک روز گاز قطعه.یک روز هم کلا حالش نیست.اینجا خیلی لطف کردند تولد ملکه رو تعطیل رسمی کردند اونم باید 364 روز صبر کنی تا دوباره بیاد.پس اوناییکه میتونن حالش رو ببرن

Monday, November 22, 2010

کیف پول

چند روز پیش بعد از اینکه اومدم خونه تازه فهمیدم که کیف پولمو با خونه جا گذاشته بودم و همراهم نبوده.یکهو انگار تو  دلم خالی شد.حالا خوبه که اتفاقی هم نیافتاده بود و احتیاجی به پول پیدا نکرده بودم.بلیت قطار توی کیفم بود و خرید هم نداشتم.
یادمه این مساله همیشه برام غیر قابل تصور بود که اگه پول همراهم نباشه چه کار باید بکنم و یکبار هم که سرم اومد هیچوقت فراموشم نمیشه.دقیقا روزی بود که تیم ملی ایران استرالیا رو برده بود.مردم همه توی خیابون مشغول جشن و شادی بودن.محل کارم نزدیک خونه بود و پیاده برگشتم خونه. ساعت ۶ کلاس زبان داشتم.بعد از کلاس قرار بود ۳ تا از دوستهام بیان دنبالم.با یک اکیپ باحال پسر،اونها هم ۴ تا بودن،که تو جاده چالوس آشنا شده بودیم قرار بود شام بریم بیرون.منهم که اصلن فکر نمیکردم که شهر اونجوری  به هم بریزه و طبق معمول همیشه از خونه راه افتادم.دیدم وضیت خیابون خیلی خرابه و تصمیم گرفتم کمی پیاده برم.نشون به همون نشون که هر چی پیاده میرفتم همه جا شلوغ تر میشد.دسترسی هم به دوستهام و بقیه نداشتم که قرار رو بندازم جای دیگه یا کلا کنسل کنم.موبایل که مثل الان دست همه نبود. دیدم به کلاس که نمیرسم پس اقلا کاری کنم که ساعت پایان کلاس اونجا باشم که بچه ها قرار بود بیان.با کلی بدبختی یک ماشین دربست گرفتم.کلی مسافر کنار خیابون ایستاده بود و کسی سوارشون نیمکرد و من شانس آوردم.حالا نشستم  تو ماشین و پیروزمندانه دست تو کیفم کردم و ای دل غافل کیف پولم کو؟بدنم یخ کرد.فکر کردم وقتی رسیدم میرم از همکلاسی هام پول میگیرم و کرایه ماشین رو میدم.وقتی که رسیدم دم انستیتو به راننده گفتم چند لحظه منتظر باشین من الان برمیگردم.رفتم داخل و دیدم هیچکس نیست و کلاس خالیه! داشتم سکته میکردم.چراغ ها همه خاموش و کسی توی کلاس ها نبود.از طبقه دوم صدا میومد.سریع دویدم بالا و دیدم چند تا از دانشجوها تواتاق  تی وی دارن خلاصه بازی رو میبینن.هیچ کدوم رو نمیشناختم.یک دفعه چشمم به سرایداراونجا افتاد و صداش کردم.با خجالت گفتم آقای آرام لطفا ۵۰۰ تومن به من بده!وای که چه حال بدی داشتم.البته بماند که بعدش با کلی خنده جریان رو برای بچه ها تعریف کردم
 در کمال تعجب همه سر وقت برای قراررسیدن و راه افتادیم.توافق شد که بریم خیابون ویلا استیک هوس.یکی از بچه ها که همیشه درایورمون بود عینک میزد و گاهی اوقات هم لنز میذاشت.اونشب یک لنزش مشکل داشت و نذاشته بود و خلاصه یک چشمی رانندگی میکرد.یادش به خیر که چقدر خندیدیم.باید حواسمون بود که بهش یادآوری کنیم که داری میری روی پل کریمخان یک دفعه به راست منحرف نشی!الان اون چهار تا دوست توی چهار گوشه دنیا پراکنده شدیم و از هم دوریم.ولی عجب روزی بود
آخر شب که برمیگشتم خونه هنوز هم یک عده توی خیابون مشغول رقص و شادی بودن  

Wednesday, November 17, 2010

آشپزخانه اوپن ممنوع

تو خبرها اومده بود که ساخت آشپزخونه اپن از این به بعد در استان اردبیل ممنوع میشه.علتش هم یک چیزی تو مایه های حفظ حرمت خانه و ارزشهای فرهنگی و از این مزخرفات عنوان شده بود.فقط میخوام  بدونم ذهن باید چه قدر کثیف باشه که تا برداشتش از هم چین چیز مسخره و پیش پا افتاده ای به زیر شکم ختم بشه
من هم همیشه نظرم این بوده که این مدل آشپزخونه خیلی با طرز زندگی و آشپزی ما هماهنگی نداره ولی به قول گفتنی کور شم اگه دیگه تا اینجا هاش رو خونده باشم.البته باید اضافه کنم که حسن این مدل آشپزخونه اینه که خانم خونه وقتی که مشغول امور مدیریتی این موقعیت فوق استراتژیک هست احساس تنهایی نمیکنه. در حال حاضر در منزل فسقلی ما که آشپزخونه فوق اپن معمولی داره من کلی هم از این مساله کیفورم چون فکر نمیکنم که توی یک چهار دیواری اسیرم و از بقیه اهل خونه بیخبر.
نتیجه اخلاقی از این خبر این که حریم خصوصی و آزادیهای شخصی در مملکت گل و بلبل در حد ...!ا

Saturday, November 6, 2010

دانشمند

مثلا ترم آخر مترجمی زبان انگلیسی رو داره تموم میکنه اونوقت یک آدرس دو خطی رو نتونسته درست بنویسه.اگر پستچی با ما آشنا نبود معلوم نیست بسته سر از کجا درمیاورد