Wednesday, August 3, 2011

شادی


امروز که رفتم دردونه رو از مدرسه بردارم  توی سالن مدرسه مشغول رقص بودن.یک بازی مثل استپ رقص.چند دقیقه ای ایستادم و تماشاشون کردم.همه بچه ها کفشاشون رو در آورده بودند و با موزیک خیلی با حال میرقصیدند.بعضی ها تنها و بعضی ها هم با همدیگه.با قطع شدن موزیک خودشون رو روی زمین ولو میکردن و بعدش صدای خندشون بلند میشد.نمیتونستی این صحنه رو ببینی و خنده به لبت نیاد.
یادمه وقتی هنوز ایران بودیم یک روز توی ماه محرم توی مدرسه دردونه مراسم سینه زنی داشتند البته بعد از ساعت مدرسه.با اینکه من رضایتنامه برای شرکت در مراسم رو امضا نکرده بودم ولی چون تمام سرویسهای برگشت به خونه بچه ها رو کنسل کرده بودن و من دیر خبردار شدم دردونه رو هم برده بودن توی نمازخانه برای عزاداری.از مامانم که خونش نزدیک مدرسه بود خواهش کردم که بره و دردرونه رو از مدرسه بیاره وخوب تا اون برسه مراسم شروع شده بود.مامانم تعریف میکرد که بچه ها رو روی زمین نشونده بودند و یکی هم براشون نوحه میخوند.
اونوقت انتظار داریم که نشاط هم تو بچه ها وجود داشته باشه؟تا وقتی که کوچیکترند که برنامه عزا و نوحه و غیره .بزرگتر هم که میشن حتی اگر توی پارک آب بازی هم بکنند بازداشت وغیره.
دم همه اونایی که با شاد بودن چشم همه تنگ نظرها رو از حدقه در آوردن گرم


Thursday, March 17, 2011

سنبل

داشتم گلدونهای سنبل رو وارسی میکردم که فروشنده اومد و پرسید که کمک نمیخوام.پرسیدم این گلدونها چقدرعمر میکنند؟گفت برای دوشنبه میخوای دیگه!دو هفته ای میمونن خیالت راحت باشه!کلی تعجب کردم که از جریان استفاده از سنبل ونوروز و غیره کاملا باخبره.ظاهرا  مورد الطاف هموطنان خارج از مرکز واقع شده بود

Wednesday, March 9, 2011

ندارد

امروز یک شیرین عقلی خواسته بود که با انداختن خودش جلوی قطار ریغ رحمت رو سر بکشه و همین باعث شده بود که شبکه قطار شهری کلا به هم بریزه و همه قطارها تاخیر داشتند.داشتم مقایسه میکردم که این بابا تهدید کرده بود که اینکار رو میکنه حالا میخواسته جلب توجه بکنه یا هر چیز دیگه ولی اینقدر اهمیت داشته که برای نجات جونش زندگی هزاران نفر دیگه رو مختل کردن و کلا داستانی بود.واقعا اینهمه تبعیض اصلا توجیه نداره.اونور دنیا مردم بدون هیچ دلیلی توی روز روشن از طرف نیروهای به ظاهر امنیتی و شایدم ضد امنیتی گلوله میخورن و وسط خیابون جون میدن اونوقت اینور دنیا؟

Tuesday, February 8, 2011

مرخصی اجباری

الان یک هفته است که به خاطر مریضی دردونه خونه نشین شدم.این جریان تا آخر این هفته ادامه داره تا دوشنبه برگرده مدرسه.از یک طرف توی خونه بودن خوبه و از طرف دیگه دلم میخواد برگردم سر کار.البته کارم رو در حال حاضر دوست ندارم ولی خوب کاچی به از هیچی.ولی در هر حال امیدوارم که هیچ مادری به خاطر بیماری بچه اش خونه نشین نشه

Thursday, January 13, 2011

ندید بدید

انقدر دلم سوخت وقتی امروز مامانم وب کم رو گرفت رو به پنجره و چشمم به برف افتاد.3 ساله که برف ندیدم.من که عاشق برف بودم و پیاده روی توی برف جزو لذت بخش ترین تفریحاتم بود.یکبار چندسال پیش از بلوار کشاورز تا میدون ونک رو توی برف پیاده اومدم!از اون روزهایی بود که همه به علت بارش برف غافلگیر شده بودند و خیابونها کاملا قفل شده بود.ولی آی حال داد

Thursday, December 30, 2010

خسیس

توی اعلامیه برنامه زده بود از ساعت 9-6 طرف ساعت 8 اومده میگه خوب حالا که یکساعت بیشتر از برنامه نمونده باید ورودی هم بدم؟منمهم گفتم خیلی معذرت میخوام شما میتونستید از ساعت 6 تشریف بیاورید تا از سنت سنت این مبلغ ناچیز ورودی استفاده ببرید.البته فقط قسمت اولش رو بلند گفتم و بقیه اش رو توی دلم.
حالا این مبلغ ورودی چقدر هست؟قیمت یک فنجون قهوه

شب سال نو

دلم میخواد فردا شب برم و آتش بازی شب سال نو رو از نزدیک ببینم ولی هیچکس حاضر نیست باهام بیاد و تا نصف شب تو خیابونها و شلوغی علاف بشه.شیطونه میگه تنهایی پاشم برم