Saturday, September 11, 2010

شروع

یک دردونه دارم که تولدش نزدیکه.خیلی چیزها برای تولدش میخواد که خوب همش عملی نیست.فکر کنم با یک جشن کوچک در کنار چند تا دوست خوب راضی بشه.همیشه 11 سپتامبر منو به یاد اونروز سیاه در سال 2001 میاندازه و همین که تولد دردونه نزدیکه .2 تا اتفاق در تضاد کامل .یکی پر از نابودی و پلیدی و یکی پر از شور زندگی.یادمه که چقدر نگران بودم که چی میشه.فکر میکردم یک جنگ جهانی شروع میشه و من با یک نوزاد چه طوری باید کنار بیام.اون موقع فکرش رو نمیکردم که از این سر دنیا سر در بیارم.زندگیم انقدر قر وقاطی باشه که ندونم از کجا بگیرمش که وا نره.فکر نمیکردم انقدر احساس تنهایی بکنم و دنبال فقط یک دلخوشی باشم که به خاطرش منتظر فردا باشم.از یکشنبه ها متنفرم.زود میان و خیلی زود هم تموم میشن.

No comments:

Post a Comment