Wednesday, October 13, 2010

خواب آشفته

دیشب خوابتو دیدم.توی خواب هم از دست من فرار می کردی.بیدار که شدم دلم خیلی گرفته بود.این چند روز اخیر خیلی به یادت بودم.شاید همین باعث شد که خوابتو ببینم.مامان می گفت دوباره داروهات رو نمی خوری.حتما خودت میدونی که فقط همین داروهاست که میتونه بهت کمک کنه.اگر فقط میتونستی تصور کنی چقدردلم میخواست این سفر که اومده بودیم ایران ببینمت.نه فقط من که دردونه و باباش هم دوست داشتند ببیننت.پیغام هم که فرستادیم ولی اجازه حضور ندادی!نمی فهمم با ما چرا مشکل داری؟ما که توی این جریانات نه دخالت کردیم و نه طرف کسی رو گرفتیم.همیشه خوبی و سلامتی خودت و خونوادت رو خواستیم.تازه وقتی اوضاعتون خیلی کیشمیشی بود و مریضیت شدت گرفته بود که ما این سر دنیا بودیم و دستمون از همه جا کوتاه
بگذریم این رسمش نبود که خواهرم جلوی بچه من شرمنده بشه و اشک تو چشمهاش جمع بشه وقتی ازش می پرسید:خاله کی بیام خونتون؟نمی تونست بهش بگه که تو نمیخوای ما ها رو ببینی.بمیرم برای خواهرم که انقدر دلش بزرگه وقلبش پاک.ما که مسافر بودیم و رفتیم ولی انصافا هوای اونهایی که هستند رو داشته باش و بدون که هنوزم دوستت داریم و منتظریم تا خودت برگردی هر وقت که حس کردی که می تونی

No comments:

Post a Comment