Monday, November 22, 2010

کیف پول

چند روز پیش بعد از اینکه اومدم خونه تازه فهمیدم که کیف پولمو با خونه جا گذاشته بودم و همراهم نبوده.یکهو انگار تو  دلم خالی شد.حالا خوبه که اتفاقی هم نیافتاده بود و احتیاجی به پول پیدا نکرده بودم.بلیت قطار توی کیفم بود و خرید هم نداشتم.
یادمه این مساله همیشه برام غیر قابل تصور بود که اگه پول همراهم نباشه چه کار باید بکنم و یکبار هم که سرم اومد هیچوقت فراموشم نمیشه.دقیقا روزی بود که تیم ملی ایران استرالیا رو برده بود.مردم همه توی خیابون مشغول جشن و شادی بودن.محل کارم نزدیک خونه بود و پیاده برگشتم خونه. ساعت ۶ کلاس زبان داشتم.بعد از کلاس قرار بود ۳ تا از دوستهام بیان دنبالم.با یک اکیپ باحال پسر،اونها هم ۴ تا بودن،که تو جاده چالوس آشنا شده بودیم قرار بود شام بریم بیرون.منهم که اصلن فکر نمیکردم که شهر اونجوری  به هم بریزه و طبق معمول همیشه از خونه راه افتادم.دیدم وضیت خیابون خیلی خرابه و تصمیم گرفتم کمی پیاده برم.نشون به همون نشون که هر چی پیاده میرفتم همه جا شلوغ تر میشد.دسترسی هم به دوستهام و بقیه نداشتم که قرار رو بندازم جای دیگه یا کلا کنسل کنم.موبایل که مثل الان دست همه نبود. دیدم به کلاس که نمیرسم پس اقلا کاری کنم که ساعت پایان کلاس اونجا باشم که بچه ها قرار بود بیان.با کلی بدبختی یک ماشین دربست گرفتم.کلی مسافر کنار خیابون ایستاده بود و کسی سوارشون نیمکرد و من شانس آوردم.حالا نشستم  تو ماشین و پیروزمندانه دست تو کیفم کردم و ای دل غافل کیف پولم کو؟بدنم یخ کرد.فکر کردم وقتی رسیدم میرم از همکلاسی هام پول میگیرم و کرایه ماشین رو میدم.وقتی که رسیدم دم انستیتو به راننده گفتم چند لحظه منتظر باشین من الان برمیگردم.رفتم داخل و دیدم هیچکس نیست و کلاس خالیه! داشتم سکته میکردم.چراغ ها همه خاموش و کسی توی کلاس ها نبود.از طبقه دوم صدا میومد.سریع دویدم بالا و دیدم چند تا از دانشجوها تواتاق  تی وی دارن خلاصه بازی رو میبینن.هیچ کدوم رو نمیشناختم.یک دفعه چشمم به سرایداراونجا افتاد و صداش کردم.با خجالت گفتم آقای آرام لطفا ۵۰۰ تومن به من بده!وای که چه حال بدی داشتم.البته بماند که بعدش با کلی خنده جریان رو برای بچه ها تعریف کردم
 در کمال تعجب همه سر وقت برای قراررسیدن و راه افتادیم.توافق شد که بریم خیابون ویلا استیک هوس.یکی از بچه ها که همیشه درایورمون بود عینک میزد و گاهی اوقات هم لنز میذاشت.اونشب یک لنزش مشکل داشت و نذاشته بود و خلاصه یک چشمی رانندگی میکرد.یادش به خیر که چقدر خندیدیم.باید حواسمون بود که بهش یادآوری کنیم که داری میری روی پل کریمخان یک دفعه به راست منحرف نشی!الان اون چهار تا دوست توی چهار گوشه دنیا پراکنده شدیم و از هم دوریم.ولی عجب روزی بود
آخر شب که برمیگشتم خونه هنوز هم یک عده توی خیابون مشغول رقص و شادی بودن  

No comments:

Post a Comment