Thursday, September 30, 2010

سمج

یعنی انقدر اپلیکیشن میفرستم براتون تا خسته و کلافه بشید و از رو برید و التماسم کنید که تو رو خدا پا شو بیا که میزت رو آماده کردیم برات.فقط انصافا دست از سر کچل این سیستم ما بردار و دیگه اپلیکیشن نفرست

Thursday, September 23, 2010

نسل سوخته

این روزها همش صحبت از سالگرد شروع جنگ بود.امروز رادیو فردا یک برنامه راجع به جنگ داشت که اشکم رو درآورد.هم برای همه اوناییکه تو جنگ کشته شدند و نیستند و هم برای ما ها که موندیم و هستیم.درسته من در تهران زندگی میکردم ولی ما هم کم صدمه نخوردیم.تمام دوران راهنمایی و دبیرستان من توی جنگ بود.کمبود بنزین و گازوییل .یادمه میرفتیم حموم بیرون از خونه چون فقط هفته ای یکبار موتورخونه ساختمون رو روشن میکردن.طلقهای آبی روی چراغهای ماشین ها.پرده های کلفت و ضخیم که مبادا چراغ خونه ما رو اون خلبان خدانشناس عراقی ببینه و بمبش رو روی سر ما خالی کنه.اون اضطرابی که هر شب سراغم میومد وقتی که سرم رو روی بالش میگذاشتم چون ممکن بود که دیگه بیدار نشم.یادمه روز اول کلاس کنکور که مدرسه برامون  گذاشته بود موشک بارون تهران شروع شد و دیگه همه چی مالید.بعد از مدتی که مدرسه کلا تعطیل شد.بعد از هر صدای انفجار فکر اینکه سقف کدوم خونه روی سر صاحبش خراب شد.هیچوقت شبی که یک موشک توی خیابون توانیر خورد یادم نمیره.چقدر مرگ رو نزدیک احساس میکرد
بهترین سالهای زندگی نسل من اینطوری تباه شد

Monday, September 20, 2010

تولد بازی

خوب به سلامتی و میمنت تولد دردونه هم برگزار شد.ناهار با دوستان در فست فود مورد علاقه بعدش پیاده روی تا منزل و چند ساعتی بازی و کیک و غیره.به بچه ها که خیلی خوش گذشت .دردونه پارسال  یک همکلاسی داشت که چند بار رفت خونشون و اونهم اومد خونه ما.بچه خیلی شیطونیه و دردونه رو کلافه میکرد وبعد از مدتی دردونه گفت که دیگه نمیخوام بیاد اینجا و من هم نمیرم خونشون .امسال هم کلاسهاشون جدا شد ولی اون دردونه رو تولدش دعوت کرد.مادر این بچه خیلی دوست داشت که بچه ها با هم رفت و آمد داشته باشن ولی چند دفعه که ما بهانه آوردیم دیگه اونهم انگاری دوزاریش افتاد و دیگه خبری ازش نشد.خوب با این اوصاف دردونه برای تولدش دعوتش نکرده بود.همونروزی که با دوستای دردونه قرار ناهار داشتیم همینکه داشتیم میپیچدیم توی پارکینگ رستوران دیدم بابای دردونه برای یکی دست تکون میده .گفتم کی بود؟گفت بابای مایکل با خود مایکل .منو میگی انگار که در حین ارتکاب جرم دستگیر شده باشم .فکر کن اگر میومد و بچه ها رو میدید چه افتضاحی میشد و من دیگه تو روی مامانش چه طوری نگاه میکردم.خوشبختانه اونها رفتند قسمتی که با ماشین میری و سفارش میدی و اصلا پیاده نشدن و به خیر گذشت

Saturday, September 18, 2010

جاه طلبانه

درد من حصار برکه نیست درد من زیستن با ماهیانی است که خواب دریا را ندیده اند
این جمله آخر یک ایمیل فورارد شده بود و نمیدونم ازکیه.فقط میدونم که کاملا حال و روز من رو توصیف میکنه.شایدم وضعیت من بدتر باشه چون فکر میکنم ماهی همخونه من حتی به یک قطره آب هم راضی باشه ولی من به دنبال باریکه آبی برای رسیدن به اقیانوس
--------------------------------------------------------------------------------------------------------

بعدا نوشتم: فقط میخوام اضافه کنم که اصلا آدم مادی نیستم و منظورم از این پست مسایل مادی نیست.من پیشرفت و حرکت رو به جلو رو دوست دارم از مشکلات هم هراسی ندارم

Thursday, September 16, 2010

Story of my life

Grandchild to his Grandpa:Do you still have s*e*x with Grandma?
Grandpa:Yes I do.We only have oral s*e*x.
Grandchild:What's that?
Grandpa:I tell her f*u*c*k you and she tells me f*u*c*k you too!

Monday, September 13, 2010

مینویسم پس هستم

یادمه نوجوون که بودم دفتر خاطراتمو هفت تا سوراخ قایم می‌کردم که نکنه چشم نامحرم بهش بیفته.خیلی‌ هم اهل وقایع نگاری نبودم ولی‌ همون چند خطی‌ که می‌نوشتم برام مهم بود.بزرگتر که شدم با رمز و کد می‌نوشتم که خوب دیگه مهم نبود اگه اجانب هم نگاهی‌ بهش مینداختن چون بعضی‌ وقتا خودم هم نمی‌فهمیدم چی‌ نوشتم!الان با هر فشار روی کیبورد این نوشتها از ذهن من به دنیای مجازی وارد می‌شه و نمیدونم که از جلوی چشم چند نفر میگذره ولی‌ با این حال حس خوبی‌ دارم چون اگه این چند خط رو هم ننویسم کارم به تیمارستان میکشه.با مادر که نمیتونی‌ درد دل کنی‌ چون ازش دوری و نگران می‌شه،خواهر هم که بمیرم براش خودش به اندازه کافی‌ داره و بهتره به مشکلاتش اضافه نکنی‌،دوست خوب هم که یافت نشود به جز یک عدد که هم راهش دور و هم درگیر جدایی و صد تا داستان دیگه.خلاصه کلام این که مینویسم تا سالم بمانم.

Sunday, September 12, 2010

آخر هفته هم تمام شد

یک آخر هفته ملالت بار دیگه هم تموم شد.شنبه روز قشنگی بود و با دردونه مدت کوتاهی که تنها بودبم خوش گذشت.وقتی فقط دو تایی هستیم کاملا رفتارش فرق میکنه انگار یک آدم دیگه میشه ولی وقتی باباش اون دور وبر باشه لوس بازیهاش شروع میشه .بابا جان برنامه ریزش هم اسمش رو نوشته بود که امروز بره جایی برای امتحان برای یک سری کلاسهای فوتبال ولی از اونجا که ایشون کلا خیلی ارگنایزد هستند فراموش فرمودند و به روی مبارک هم نیاوردند.من هم هیچی نگفتم تا ببینم گندش کی در میاد و مجبور میشه که به دردونه بگه که چی شده .نه اینکه من میدونستم و چیزی نگفتم ها!از اونجا که ایشون راسا اقدام کرده بودن بدون اینکه به من چیزی بگن من از جزییات بی خبر بودم.فقط یک بار گفته بود که 12 روز امتحانه.حالا کجا و کی من نمیدونم.امروز که دو تایی بیرون بودند من یک دفعه یادم افتاد و میل باکسش هم باز بود و با یک سرچ کوچولو دیدم که بله امروز بوده و ساعتش هم گذشته بود.
انقدر لجم میگیره وقتی با آشناهایی که تو ایران هستند و صمیمیتی با هم نداریم حرف میزنم اولین  چیزی که میپرسند اینه که :خوش میگذره؟!!!!!!!یعنی میخوام موهامو دونه دونه بکنم!بابا به پیر به پیغمبر ما نیومدیم اینجا که خوش بگذرونیم.یک زندگی ماشینی و یکنواخت که این حرفها رو نداره.شاید باید از این خارجیها یاد بگیریم که چطوری خوش میگذرونند.اولین چیزی که صبح دوشنبه میپرسند اینه که
How was your weekend?

Saturday, September 11, 2010

شروع

یک دردونه دارم که تولدش نزدیکه.خیلی چیزها برای تولدش میخواد که خوب همش عملی نیست.فکر کنم با یک جشن کوچک در کنار چند تا دوست خوب راضی بشه.همیشه 11 سپتامبر منو به یاد اونروز سیاه در سال 2001 میاندازه و همین که تولد دردونه نزدیکه .2 تا اتفاق در تضاد کامل .یکی پر از نابودی و پلیدی و یکی پر از شور زندگی.یادمه که چقدر نگران بودم که چی میشه.فکر میکردم یک جنگ جهانی شروع میشه و من با یک نوزاد چه طوری باید کنار بیام.اون موقع فکرش رو نمیکردم که از این سر دنیا سر در بیارم.زندگیم انقدر قر وقاطی باشه که ندونم از کجا بگیرمش که وا نره.فکر نمیکردم انقدر احساس تنهایی بکنم و دنبال فقط یک دلخوشی باشم که به خاطرش منتظر فردا باشم.از یکشنبه ها متنفرم.زود میان و خیلی زود هم تموم میشن.